کعبه دل

خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست

کعبه دل

خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست

بعضی از آدما

آدمایی هستن
 که هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم … وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده، راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره … اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون … آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن 
اینا فرشتن … 
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین… تنهاشون نزارین، داغون می شن ! همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی. آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند. آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند. دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،… مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی … آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه. آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی. آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند. آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی. آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند. همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر 
 
 برگرفته از: http://www.zendeginew.blogfa.com/

قدر لحظه های زندگی مان را بدانیم

سلام 

دیدین دنیا تموم نشد. 

                               پس  

                                     بیایید 

                                             قدر لحظه های زندگی مان را بدانیم...

۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ یا روز رستاخیز؟!

 این روزها هرجا میریم تا دارن درمورد تموم شدن دنیا و قبیله ی مایا و از این جور چیزا  

 صحبت می کنن. همه می خوان بدونن چقد این قضیه صحت داره. اگر می خواین بدونین این قضیه تا چه حد از نظر علمی صحت داره به سایت زیر مراجعه کنین. علاوه بر اون به شما در مورد قبیله ی مایا که این همه دارن روش مانور میدن هم اطلاعات خوبی میده.

 

برای اطلاعات در مورد ۲۱ دسامبر حتما وارد این سایت بشین و هر شش قسمت رو مخصوصا از قسمت چهارم به بعد بخونید. 

برای اطلاعات بیشتر از این ویدیو دیدن کنید.

نغمه های ماندگار

سفر به خیر                                           

به کجا چنین شتابان 

                           گون از نسیم پرسید 

دل من گرفته زین جا 

                           هوس سفر نداری 

                                                  ز غبار این بیابان 

همه آرزویم اما 

                   چه کنم که بسته پایم... 

به کجا چنین شتابان 

                           به هر آن کجا که باشد به جز این سرا٬ سرایم 

سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را 

                                                 چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی 

                                                                         به شکوفه ها به باران 

                                                                                                 برسان سلام ما را   

                                                                                                   

دخترک شالیزار

آری! می شنوم و می بینم که چگونه در آن سوی آبادی دخترکان در شالیزارهایشان آوای نشاط و شور زندگی سرداده اند. در تنگنای غربت شالیزارها و پیش چشم معصوم آنها همه چیز سبز سبز است مثل بذرهای برنج٬ مثل درختان سرسبز اطرافشان. زندگی٬ عشق٬ صفا٬ صمیمیت و حتی آن آسمان آبی٬ آری سبز سبز سبزاند. اینها با نوای بی نوایی و با لهجه ی زیبای شمالی ترانه سرداده اند و گیسوان مشک بیزشان را همراه با موج باد می رقصانند و با آفتاب مسابقه می دهند...     

 

و من نیز از تو ره توشه برمی گیرم دخترک شالیزار. می توان شاد بود و شاد زیست؛ مانند قلب دخترکی که بی خبر از سرنوشت خویش دوش به دوش مادرش در مزرعه ی برنج٬ پاک و بی ریا زحمت می کشد. می توان معصوم بود و معصومانه زیست؛ مانند چشمان دخترکی که برق معصومیت آن را می توان از پشت شالیزار سبز برنج دید که در چهره اش شادی موج می زند عاری از هرگونه نفرت و نارضایتی. می توان عاشق بود و عاشقانه زیست؛ مانند دخترکی که عاشقانه مادرش را می بیند که دارد برنج می چیند٬ دستان گرمش را به دست خود می سپارد و بر گونه اش بوسه می زند. 

 

دست خطی که مرا عاشق کرد

  

 

آدمک آخر دنیاست بخند                                   آدمک مرگ همین جاست بخند 

دست خطی که تو را عاشق کرد                        شوخی کاغذی ماست بخند  

آدمک خر نشوی گریه کنی                                کل دنیا سراب است بخند  

آن خدایی که بزرگش خواندی                            به خدا مثل تو تنهاست بخند...   

 

کمک به عشق کمک به خدا

کمک به عشق، کمک به خدا

می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه ی آب و چاقو را می فهمید. با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند.

ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند. قلب قرمزش تندتند می زد. کمک می خواست. فریاد می زد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت.

خدا فرشته ای را فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند.

فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: «چه قدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توأند. قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هایشان کمک می کنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند. پس مرگ تو، به عشق کمک می کند. تو کمک می کنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد.

تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه کمک می کنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است.»

گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد. او قطره قطره بر خاک چکید، اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود.

عرفان نظرآهاری

...

درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند... 

 

امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود ...
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ... 

 

نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید... 

 

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند 

 

منبع: http://www.asheghaneha.ir/%d9%be%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d8%a2%d8%ac%d8%b1.html

گفتی بارانم

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا 

گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم

دایت در گوشم پیچید 

نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم 

بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی 

 

فریده سلیمانی

لمس زیبایی‌های زندگی

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.”
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: “پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.”

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: “پدر نگاه کن باران می‌بارد، ‌آب روی من چکید.”  

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌”چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟”
مرد مسن گفت: “ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند!!”


ای‌کاش ما هم بینا می‌شدیم!!

آری حرکت درخت‌ها شگفت‌انگیز است!
دریاچه‌ها، حیوانات و ابرها فوق‌العاده‌اند…
و بارش باران، لمس لطافت و سادگی قطره‌های باران بی‌نظیر است، بی‌نظیر است!
ای کاش ما هم بینا می‌شدیم!!
ای‌کاش زیبایی‌های زندگی را همان‌گونه که هستند فوق‌العاده و شگفت‌انگیز می‌دیدیم!!
ای‌کاش به این همه نعمت و زیبایی عادت نمی‌کردیم!       

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی ...

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی ...


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی ...

اونی که زود میرنجه
زود میره، زود هم برمیگرده.
اما اونی که دیر میرنجه
دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.
هستندکسانی که روی شانه هایتان گریه میکنند
و وقتی شما گریه میکنید دیگر وجود ندارند.
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد، لال می شوی.

به یک‏ جایی از زندگی که رسیدی
می فهمی رنج را نباید امتداد داد
باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد و از میانشان می‏گذرد
از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.
بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که
نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشد
نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم
بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست، گاه نگاه است و گاه سکوت ابدی.
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.
اگر بتوانی دیگری را همانطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو واقعی است.
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود "
-یک کم کنجکاوی پشت" همین طوری پرسیدم "
-قدری احساسات پشت"به من چه اصلا "
-مقداری خرد پشت " چه بدونم"
-و اندکی درد پشت" اشکالی نداره" هست...



http://baharsarsabz.persianblog.ir/

روز مهندس مبارک

سلام بر کسانی که خالق شرایط هستند نه زاده ی شرایط


روز   مهندس   مبارک

.... آخرین پله آسمان....

آخرین پله آسمان

سال‌ها پیش از این
زیر یک سنگ
در گوشه‌ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم
همین.

****
یک کمی خاک
که دعایش
دیدن آخرین پله آسمان بود
آرزویش همیشه
پر زدن تا ته کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه‌ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
****
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم

                                         عرفان نظرآهاری

عجب مسلمونایی !!!

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!