کعبه دل

خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست

کعبه دل

خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند 

 

منبع: http://www.asheghaneha.ir/%d9%be%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d8%a2%d8%ac%d8%b1.html

گفتی بارانم

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها
یک عالم گله و خدایی بی ادعا 

گم شده بودم میان دیروز و فردا
تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم

دایت در گوشم پیچید 

نگاهت در چشمانم نقش بست
نشان دادی به من آنچه بودم
آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم
بارانی شد دل و چشمانم
آری بارانی شدم تا ببارم
اما ای کاش بدانی تویی آسمانم 

بی تو نه معنا دارد باران
نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان
ای که شبیه تر از خود به منی
بگو تا آخر راه با من هم قدمی 

 

فریده سلیمانی

لمس زیبایی‌های زندگی

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.”
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: “پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.”

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: “پدر نگاه کن باران می‌بارد، ‌آب روی من چکید.”  

 

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌”چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟”
مرد مسن گفت: “ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند!!”


ای‌کاش ما هم بینا می‌شدیم!!

آری حرکت درخت‌ها شگفت‌انگیز است!
دریاچه‌ها، حیوانات و ابرها فوق‌العاده‌اند…
و بارش باران، لمس لطافت و سادگی قطره‌های باران بی‌نظیر است، بی‌نظیر است!
ای کاش ما هم بینا می‌شدیم!!
ای‌کاش زیبایی‌های زندگی را همان‌گونه که هستند فوق‌العاده و شگفت‌انگیز می‌دیدیم!!
ای‌کاش به این همه نعمت و زیبایی عادت نمی‌کردیم!